محل تبلیغات شما

در مسیر باغ ارم و ابرهای سفید در آسمان آبی و هوای خوش شیراز ، به این فکر می کردم. چرا نه؟

 راننده تاکسی صحبتی کرد و من برحسب عادت که با راننده های تاکسی زیاد هم کلام نمی شوم، جوابی ندادم و مدام فکر می کردم که حالا اگر یک کلمه در جواب صحبتهای روزمره طور بنده خدا حرفی می زدم اشتباه بود یا نه. ناگهان یادم افتاد به چهره سرد و بی تفاوت رضا وقتی با افرادی که من می شناسم و او نمی شناسد روبرو می شویم،  در جواب سوال ها و تعارفاتشان به یک حرکت سر و صحبت کوتاه و آرام بسنده می کند. و من و مادرشوهر و بابام همیشه از این رفتار حرص می خوریم.


بعد به این فکر کردم در تمام طول زندگی مشترک من،  رضا را زیر یک ذره بین گذاشته بودم (نه ببخشید چندین ذره بین )و مدام فکر می کردم چی دارد چی ندارد.

ذره بین خودم ، پدرم،  مادرم،  مادرشوهرم،  برادرشوهرم ،اقوامم. خیلی هم نمی خواهم خودم را سرزنش کنم. چون رضا هم خودش در برخی موارد طوری رفتار می کرد که  من حسابی اذیت می شدم.


اما فکر کردم من با سبک رفتاری خاص خودم ، تا الان تقریبا طوری رفتار کرده ام که فرصت انتقاد به کسی ندادم. نه اینکه خشک و جدی و . باشم. برعکس  در اکثر مواقع دیگران را راضی از خودم نگه داشته ام. با لبخند ها و سکوت ها و حرفهای ناگفته و همراهی های بی دلیل و تظاهر به سادگی . از این رو برعکس رضا که مدام می شنود این طوری نگو ، اینکار رو نکن و و من زیاد این حرفها را نمی شنوم.

حالا در نیمه دهه چهارم زندگیم تمایل به سازندگی خودم بیشتر دارم. به شنیدن انتقادهای سازنده مشتاقم. دیگر مثل قبل از شنیدن حقایق در مورد خودم اشک نمی ریزم .

حالا دوست دارم همان دخترخاله/دخترعموی همبازی کودکی یکبار دیگر مثل پارسال جلوی جمع چنان تند و تیز با من صحبت کند که این پوسته لبخند مداوم به لب من بشکند. همان زندایی مثل عید مرا متهم کند به بی احساسی و سردی تا صیقل بخورم از گزند حرفش. همان دوست صمیمی مرا بسیار یکنواخت خطاب کند. و رضا به من بگوید دست بردار از اینکه بخواهی همیشه خوب باشی. این کارت حماقت و ترس به همراه دارد.


حالا دوست دارم نگاه  زهرا که از شنیدن حرف و تجربه شکست می ترسد و اشک می ریزد ، مثل تندباد مرا از جا بکند و خراب کند و دوباره بسازد.

حالا با تمام وجود می خواهم امیر به سراشیبی پارکینگ که می رسد بی مهابا بدود و زمین بخورد و مثل الان نایستد تا من برسم.


چقدر نیاز دارم آدمی از بیرون من را ببیند و هی بگوید و بکوبد و خرابم کند و من دوباره سر برآورم.


فکر میکنم امروز روزی بود که از آن برخوردهایی که که از اطرافیان دیده بودم و شک زده شده بودم و آنها را سرزنش می کردم ، گذشتم و خود واقعی ام نمودار شد.


    ققنوس ، مرغ ِ خوشخوان ، آواره‌ی ِ جهان
                       آواره مانده از وزش ِ بادهای ِ سرد ،
                       بر شاخ ِ خیزران ،
                       بنشسته است فرد .
                       بر گرد ِ او به هر سر ِ شاخی پرندگان . »

.

.

آن مرغ ِ نغزخوان
      در آن مکان ِ زآتش تجلیل یافته ،
      اکنون به یک جهنّم تبدیل یافته ،
      بسته‌ست دمبدم نظر و می‌دهد تکان
      چشمان ِ تیزبین .
      وز روی ِ تپّه
      ناگاه ، چون به جای پر و بال می‌زند
     بانگی برآرد از ته ِ دل سوک و تلخ ،
     که معنی‌اش نداند هر مرغ ِ رهگذر .
     آنگه ز رنج‌های ِ درونی‌ش مست ،
     خود را به روی ِ هیبت ِ آتش می‌افکند . »


قسمتی از ققنوس نیما یوشیچ




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها